محل تبلیغات شما

یه دفترچه خاطرات عمومی



با اینکه بعد رفتنش کل گوشیم فرمت کردم و هر عکس و اهنگ و خاطره ای که تو گوشیم وجود داشت از بین رفت،با اینکه از تمامی شبکه های مجازی بلاکش کردم که نبینمش و ازش خبری نداشته باشم،با اینکه شمارشم پاک کردم و سعی کردم همه چی فراموش کنم ولی از یادم نمیره 

نمیدونم روزی برمیگرده دوباره و یا نه هیچ ایده ای ندارم ولی میدونم بدجوری پل های پشت سر خراب کرد یعنی نابودش کرد و خب هیچ راهی نیست با این حال شبی نیست که به فکرش نخوابم و صبحی نیست که با فکرش بیدار نشم احساس کسی دارم که عزیزترینش فوت کرده و هنوز داره سوگواری میکنه 

هر راهی امتحان کردم از خفه کردن خودم  با موسیقی و تدریس و باشگاه و درس های رشته ی جدید ارشد گرفته تا مهمونی های مختلف و تغییر استایل و پیاده روی های صبحگاهی و استخر رفتن های شبانه و مدیتیشن 

از تغییر خونه و شماره موبایل تا تغییر محل کار 

تو این بحبوحه رهگذر باهام تماس گرفت نمیدونم چه مرگش شده بود که دوباره داشت تلاش میکرد برگردیم به هم سعی داشت هی خاطره هارو یاداوری کنه بارها سعی کرد و تلاش کرد من برای صبحونه دعوت کنه نمیدونم چی شد که با چرت و پرت هاش حوصلم سر برد وسط مکالمه گوشی قطع کردم و خوابیدم صبحم پیامش سین نکردم و باجاش چتش پاک کردم به مرحله بی حسی محض نسبت به رهگذر رسیدم بیشتر دلم میخواد کلا ریختشم دیگه نبینم خاطراتی که باهاش داشتم نه تنها دیگه برام کاملا بی ارزشه بلکه یاداوریش انزجار اوره برام  در یک کلمه مرده!

امیدوارم به زودی کیوان هم برای همیشه و همیشه تو قلبم بمیره 

از ته دلم همین میخوام واقعا فکر میکردم کیوان همونیه که قراره باهاش زندگی بسازم همونی که اومده تا بهم ثابت کنه دنیا اونقدر هم زشت و کثیف نیست ولی نامردی که کیوان کرد ورای این حرف ها بود و حرفای اخرشمحاله یادم بره

ادم های زیادی سعی کردن وارد زندگی من بشن ولی هیچ وقت نشد!!کیوان تنها کسی بود که باهاش وارد رابطه ی واقعی شدم کنارش چیزایی تجربه کردم که هرگز فکر نمیکردم، بهش با تمام وجود اعتماد کرده بودم فکر نمیکردم رفیق نیمه راه بشه ولی خب

مخلص کلام اینکه از یادم‌ نمیره ۲۴ ساعته تو فکرمه.



خیلی جدی وسط مهمونی به ی نوشیدنی دعوتم کرد و پیشنهاد س***داد  البته نه با این صراحت ولی مطمئن بودم چیزی جز این تو ذهن مریض طرف نیست در حالی که سعی میکردم‌ جبهه نگیرم خیلی محترمانه و با جملات کوتاه پیشنهادش رد کردم و تاجای ممکن ازش دور شدم  دیدم که رفت سراغ یه نفر دیگه و تا اخر شب دیگه اون دونفر ندیدم 

یه سری تابو ها که قبلا وجود داشت دیگه وجود نداره عملا و به چشم دارم این تغییر میبینم اون دختری که باهاش رفت تو اتاق خواب همسر و دوتا بچه داره و من تا اخر مهمونی شوک زده به صفحه گوشیم خیره بودم  از دیدن روابط باز و ازاد چندان احساس خوشایندی ندارم هرچند که هر لحظه در جدال با خودمم که قضاوت نکنم.


تو راه رفتن به شرکت رفتم و برای همه ی بچه ها کافی و دونات گرفتم کنار هم بخوریم کلی حس خوبی بهم داد 

رفتم باشگاه و بعدشم استخر به سرم زد برم یه تغییری به مدل موهام و رنگش بدم تو یه اقدام عجیب رفتم موهامو شکلاتی کردم و لایت های یه کم روشن تر دراوردم بعدشم کراتینه کردم جوری شده که خودم عاشق موهام شدم مژه هامم لمینت کردم به خاطر ساز و بحث موسیقی کلا از بحث ناخن کاشتن و اینا به دورم ولی اونجا به زور داشتم مخمو میزدن که ناخنم بکار و به زور دررفتم و فقط مانیکور کردم که اونم لِم داره و یه انگشت باید کوتاه کوتاه باشه یکی بلند 

امید دعوتمون کرد واسه شب نشینی خودش و همسرش به شدت ادمای خوش مشرب و باحالین ولی تایپ دوستای من نیستن اولین و اخرین باری بود که به مهمونیشون رفتم .

قیمت های لوازم ارایش و لباس به شدت وحشتناکی گرون شده خیلی وقته نرفتم خرید امروز که رفتم برق از سرم پرید کرم پودر همیشگیم شده بود ۹۰۰ هزار تومن!!!!!!!!و ادکلنی که همیشه میزدم دو و نیم فاکینگ میلیون کل مدت خرید پوکر فیس بودم!!!


امروز رهگذر تو استدیو دیدم اینقدر نسبت بهش خنثی شدم که باورم نمیشه یه روزی این ادم دوست داشتم و همش تو ذهنم بود یعنی یه روزی نسبت به کیوان هم همینقدر عادی و خنثی میشه حسم؟

بعد همش تو ذهنم این جمله تکرار میشد که ما چه قدر موجودات عجیبیم و چه قدر زود فراموش میکنیم و چه قدر احمقانه همچنان امید داریم به روزای خوب و زندگی خوب



پیجش تو اینستاگرام و تلگرام  بلاک کردم دیگه هیچ ارتباطی باهاش ندارم خیلی اتفاقی تو پیج یه دوست مشترک یه عکس ازش کنار اکیپ دوستاش تو وین دیدم خیلی ریختم بهم خیلی

یهو تو یه حرکت انتحاری کل پیج دوستای مشترک زدم بلاک کردم بعد دیدم اینطوری نمیشه پیجمو کلا دی اکتیو کردم از تلگرامم اومدم بیرون و فقط واتس اپ‌ نگه داشتم که با دوستام ارتباطم حفظ کنم .

حالش خیلی خوب بود مثل همیشه شیک و سرحال و خنده رو نمیدونم چرا انتظار داشتم حالش خوب نباشه دلم‌میخواست پشیمون و داغون ببینمش همینقدر بدجنس.همینقدر امیدوار.هیمنقدر احمق


فردا امتحان به شدت مهم و سختی دارم و دیشب مهمونی بودم ساعت ۱ از خواب پاشدم با سردرد بعد از مستی و گردن درد و پادرد به خاطر رقص زیاد.

جمع همکارها و دوستا نهایتا ۷ نفر جمع شدیم دور هم تو این اخر هفته های این مدلی دور هم دیگه مست میکنیم و بی خیال دنیا و سختی و زندگی و همه چی یا بازی میکنیم یا سیگار میکشیم یا می رقصیم و کل انرژی منفی های هفته میریزیم بیرون 

البته من هیچ وقت تا حد مستی و هنگ اور نمیخورم همیشه در حالیم که کنترل کامل دارم و معمولا هم حواسم به بقیه هست خلاصه که دیشب خیلی خوب بود هم گریه کردیم هم خندیدیم  هم رقصیدیم هم استوژیت بازی کردیم و اماده شروع یه هفته پر مشغله شدیم


می دانستم به فکر رفتن و مهاجرت است می دانستم رویایش بودن در وین میان ان همه زرق و برق و هیاهو است ولی نمی دانستم حاضر است همه چیز را قربانی رفتن کند

قرار بود باهم برویم هیچ موقع حرفی پیش نیامد که جدا و واقعا در مورد مهاجرت چیزی بگوییم کل حرفمان همین بود "باهم می رویم"

تا اینکه مشکلاتی پیش امد که من را از رفتن منصرف کرد مشکلاتی لاینحل مسائل بس جدی و ناگهانیمنتها او فکرش را کرده بود او رویایش را زندگی کرده بود او باید می رفت

سعی کردم منصرفش کنم با امید دادن وعده وعید دادن ولی در یک نقطه متوقف شدم یکهو متوقف شدم.من نباید تلاشی میکردم‌من نباید نگهش میداشتم خودش باید میخواست خودش باید میماند.دست کشیدم.رفتنش را بارها و بارها تصور کردم و بله در اخر دست کشیدم.

تو فرودگاه بغل هم گریه کردیم به معنای واقعی کلمه اشک ریختم بعد از ان  هم بگو مگو ان همه جنگ اعصاب و دلخوری ان همه دعوا ،نه گفتم بمان نه گفتم خداحافظ فقط گفتم دوستت دارم

از فرودگاه که امدم بیرون باد سرد پاییزی که خورد بهم  فشارم که افتاده بود سرمایی که بهم هجوم اورده بود اسمان را به زمین دوخت و زمین را به اسمان دیگر نفهمیدم چه شد تا  چشمهایم را زیر سرم در بیمارستان باز کردم

خداحافظی امان قشنگ نبود با دلخوری بود ان دوستت دارم اخرش اضافی بود ان اشک های اخرش مسخره بود ان همه ضعف ناچاری بود ان کیوان مستاسل  با چشمهای اشکی و ناامید پارادوکس قضیه بود ان دستهای سرد مال کیوان نبود

همه چیز  در عین ناباوری واقعی بودو بله واقعا رفت.






پ.ن:روزی که رفت این متن نوشتم نمیخواستم منتشرش کنم  ولی میگذا م که بماند به یادگاری از سالهای جوونی و عشق های ابکی این دوره



سکانس اول

هرچه قدر مقاومت می کنم فایده ای ندارد که ندارد عکسش را که دروین میبینم اشک هایم ناخواداگاه جاری می شود 

برای اولین بار بعد از ان اتفاقات و کشمکش ها اشک هایم جاری می شود و دگر هم‌ بند نمی اید

سکانس دوم

امروز نه تنها درس نخوندم بلکه به شدت عصبی  و غمیگن  بودم  تنها کاری که کردم رفتم کلاس المانی ثبت نام کردم وقتی به خودم امدم که روبه روی موسسه گوته بودم 

خودم هم نمیدانم چه مرگم است

سکانس سوم

بی قراری تمام وجودم را گرفته استرس یک لحظه هم رهایم نمیکند نه در خانه ارام و قرار دارم نه در هیچ جای دیگربه معنای واقعی کلمه اشفته و بی قرارم.

سکانس چهارم 

ترانه فرنی پخته است با یک عالمه مغز بادوم و پسته و چیزای عجیب غریب هرکاری میکنم میل ندارم.یاد هفته ی اول جداییمان می افتم شاید باورتان نشود ولی یک هفته فقط چایی ان هم به زور ترانه میخوردم شب و روزم یکی شده بود امشب هم به طرز عجیبی بی قرار بودم 

سکانس پنجم 

از خواب میپرم ،خوابم نمیبرد که نمیبرد به زور قرص سعی میکنم بخوابم ولی باز ۲ ساعت دیگر از خواب میپرم .

باورم نمیشود اینقدر دوستش داشتم‌‌‌‌و باورم نمیشود واقعا جدا شدیم و باورم نمیشود دیگر هرگز ما نمیشویم.جدایی امان در فرودگاه .وحشتناک بود.


الان که برمیگردم عقب و به گذشته نگاه میکنم فقط با خودم‌میگم کی این روزا گذشت؟

باورم نمیشه اینقدر بزرگ شدم

چه زود گذشت.

دلم تنگ خیلی چیزایی که الان حتی با داشتن دوبارشون اون حس ها دیگه برام یاداوری نمیشهو این غم انگیز ترین حس دنیاست.


بدبینی و بی اعتمادی من به اوج خودش رسیده 

بعد از تمام بالا و پایین ها و قول و قرارهای الکی و لحظاتی که با کیوان داشتم و اخرشم کیوان پشت پا زد به همه چی و رفت به شدت و به شدت بدبین و بی اعتماد شدم خیلی بیشتر از پیش 

همزمان با ماجرایی که برای من‌پیش اومد برادرم و زنش هم جدا شدن علت اصلی هم هیچ کس نمیدونه ولی من میدونم!دلیلشم چیزی نبود جز خیانت.

یک هفته پیش دوستم و همسرشم جدا شدن اونم به علت مسائل اخلاقی و برگشتن دوست دختر سابق همسرش و ارتباطی که از سر گرفته شده بوده. 

امروزم یکی از مربی های باشگاه با چشم های پف کرده و داغون اومد که دوست پسر سابقم برگشته و میخوام از همسرم جدا بشم برم پیش اون

تحمل همه ی این اتفاقات ورای تحملم بود شبش تا خود صبح گریه کردم هزار و یک دلیل اومد تو ذهنم که نکنه کیوان هم به خاطر این مسائل و اِکس هاش و.گذاشت و رفت هی فکر کردم و دوباره خاطرات یاداوری شد و تا خود صبح ۱۰۰۰بار شکستم و دوباره پاشدم.

هرکس دور و برم بوده به نوعی تو مسائل عاطفی دچار بحران شده و فکر کنین خودتون دارین تو سیاهیی غوطه ور میشین دورتون هم همش از این اتفاقات بیوفته جوری تو این مسائل دچار بدبینی و ناامیدی شدم که واقعا نمیدونم میخوام چه کار کنم،هیچ انگیزه و هیچ امیدی به هیچی ندارم صبحش رفتم باشگاه و تا میتونستم ورزش کردم بعدشم باید درس میخوندم ولی کاملا بی خیال درس شدم و نشستم تو ماشین گریه، همون موقع شروین زنگ زد یه کم حرف زد دید خوب نیستم اومد پیشم کلی حرف زد خواست ارومم کنه ولی جوری از درون خالی ام که هیچی به هیچی تا جایی که دیگه جفتی  فقط سکوت کردیم و سیگار کشیدیم و اهنگ گوش دادیم.

ناهارم رفتم پیش خانواده شروین مامانش بنده خدا دید خیلی داغونم دم نوش و کلی ارام بخش های گیاهی داد بهم ولی واقعا تو یه لحظه انگاری فشار تمام مشکلات و شکست هایی که داشتم افتاده بود رو دوشم از مسائل خانوادگی و دعواهای مامان و بابا تا خانواده و کیوان و رهگذر و هرچی که بود و نبود اومد تو ذهنم دست خودم نبود کنترل هیچی نداشتم اشکام روون میشد و مامان و خواهر شروینم کنار من مستاسل نشسته بودن تا اینکه یهویی شروین پاشد  با سه تا بلیط مسافرت که دستش بود اومد واسه روز بعدش برای من و خودش و خواهرش بلیط گرفته بود حوصله هیچی نداشتم چه برسه مسافرت ولی اینقدر همشون اصرار کردن که تو این حال نباید بمونی باید از این محیط دور بشی یه کم هوا سرت عوض بشه که الان پای چمدون نشستم و هیچی به فکرم نمیرسه زنگ زدم ترانه بیاد چمدونم ببنده شاینا(خواهر شروین)هم اومد پیشم‌ همش داشت امید میداد منو از جام بلند کنه ولی تو حالتی ام که هیچ وقت نبودم انگاری زیرابم صداها محو میاد ضربان قلبم تو دهنمه صدای نفس هام میشنوم هر پلک زدنم نیم ساعت برام طول میکشه همه چی رو اسلو موشنه .

یهو خالی شدم خالی خالی خالی 



حالم از همه چی داره بهم میخوره کم کم 

مامان یه خونه نزدیک خودش گرفته و زور که باید برگردی پیش ما 

من ۸ سال تنها زندگی کردم و فکر برگشت به نزدیکشونم دیوونم میکنه هرچند که کلا خونه نیستن و همش سرکارن ولی واقعا فکر بهشم بهم سردرد میده 

مامان وقتی اومد خونم و پاکت سیگار و بطری های خالی مشروب دید یهو داد و بیداد راه انداخت که باید برگردی پیش خودمون فکرشم خنده داره!!!بابا هم اومد تو یهو برگشت گفت حداقل از این اشغال ها نخور بگو خودم از بطری های خودمون بهت بدم

خواستگار و دوست ۵ سال پیش دوباره برگشته 

خیلی اتفاقی یه دوستی بهم خبر داد اشکان دوباره داره دنبالم میگرده جالبترش این بود که میگفت رفته خونه ی علی و کلی بغلش گریه کرده که من فلانی چرا  از دست دادم و داشته پرس و جو میکرده ببینه با کسی ام یانه 

خیلی زندگی خنده داره خدایی این ادم ها چرا اینجورین؟

بهش گفتم بهش بگین ازدواج کردم و بچه هم دارم بلکه بی خیال بشه و بره سراغ زندگیش من هیچ حسی به این ادم نداشتم و ندارم نمیخوام با احساساتش بازی بشه زودتر بره سراغ زندگیش به نفع خودشه،میدونم که میتونه فراموش کنه فقط باید ناامید بشه کاملا که شد.

تو زندگی من کلا ۲ نفر بودن که نسبت بهشون حس عمیقی داشتم رهگذر و بعد کیوان که البته رهگذر فقط کراش بود و شکست کیوان ولی همه کس بود رابطمم با کیوان واقعا خیلی فرق داشت تنها کسی بود که به معنای واقعی کلمه باهاش بودم تمام احساس و عشقم و خود واقعیم باهاش بود 

اخرین حرفی که بهم زدیم‌ دوستت دارم بود و بعد خداحافظی کردیم احساس میکنم همون لحظه من مردم و یکی دیگه متولد شد اصلا بحث شکست عشقی نیست بحث تغییر یه سبک زندگی و تغییر باورهای یه ادمه!

درسته ما ازدواج نکرده بودیم ولی بهم خوردن یه رابطه طولانی مدت کم از غم مرگ عزیز نداره چون یه ادم تو زندگیت بخوای نخوای میمیره 

خواستگارا و ادمای دیگه هم این وسط اومدن و رفتن هی حرف زدن هی خواستن بشه ولی نشد واقعا برای من‌پیش نیومد که کسی اینجوری بخوام و نمیدونمم در اینده باز برام‌ پیش میاد یانه ولی الان خود کیوان هم نمیتونه دیگه برای من اون حس به وجود بیاره بعد اینکه عصبانیتم کم شد یاد خاطرات خوب و قشنگ افتادم و یا تنهایی این شبام همچنان مسافرتیم ولی من از درون نابودم.

شروین  برام از مشاور وقت گرفته بعد از سفر برم پیش روانشناس تا جایی هم که میشه داره سعی میکنه بهم خوش بگذره خودش و خواهرش اینقدر هوام دارن که با دیدنشون اشک تو چشام جمع میشه دیشب شروین  لب ساحل اهنگ میخوند و من اشک میریختم شاینا هم اتیش روشن کرده بود و یه چایی ذغالی م بهم داد پا به پای منم اشک ریخت  

شروین دوستی که از دوران کارشناسی برام موند به معنای واقعی رفیق بود و برادر تو این مدتی که باهم دوستیم همیشه تو شادی ها و ناخوشی ها کنارم بود یه جورایی هیچ فرقی با دوستای دخترم نداره جز اینکه معرفت و مرام خیلی خیلی بیشتری همیشه برام خرج کرد.

وقتی بهش گفتم کیوان زنگ زده و ناخودااگاه اشکام روون شد رفتم تو بغلش و فقط اشک ریختم شایناهم دید ما ابغوره گرفتیم اومد تو بغل ما و سه تایی به یاد تمام بدبختی هامون اشک ریختیم ولی خالی شدیمشاینا خواهر شروین و از ما بزرگتره تنها المان زندگی میکرد و با یه پسر فنلاندی بود خیلی هم عاشق هم بودن ولی اونا هم نشد که بهم برسن و سر مسائل فرهنگی و اعتقادی و خانوادگی جدا شدن و بعد تمام این درگیری ها شاینا برگشت ایران خیلی وقت نیست برگشته ولی اونم عین من روزای سختی گذرونده ۳ تامون روزای سختی گذروندیم و شاید دلیل اینکه جمع شدیم رو بالکن ویلا و هر کس لیوان چایی دستش گرفته و یه گوشه کز کرده همین باشه‌

همه امون یه تجربه مشترک داریم تجربه نشدن و شکستن و تنهایی.



دیره دیره خیلی دیره 

با یه تماس پرت شدم به گذشته داشتم سیگار میکشیدم و به اهنگ چایکوفسکی گوش میدادم که یه شماره غریبه رو گوشیم افتاد برش داشتم بدون فکر جواب دادم  کاری که هیچ وقت نمیکردم

الو؟

بله،بفرمایید.

صدای پشت گوشی یه مکث کرد و سلام داد جواب سلام دادم و منتظر موندم ادم پشت گوشی خودش معرفی کنه ولی نکرد با کمی تاخیر گفتم:ببخشید شما؟

یه نفس عمیق و گفت:جدی یعنی الان نشناختی؟

ویهو تمام خاطرات جرقه خورد یهو بدنم سر شد یهو گوشام داغ شد یهو سیگار افتاد تو جا سیگاری یهو ضربان قلبم رفت بالا یهو لال شدم.

:شمارم پاک کردی؟

تمام اون حس خوش لحظه ای تبدیل شد به عصبانیتی که داشت استخونام ذوب میکرد هرچی میخواستم کنترلش کنم نمیتونستم با سردترین لحنی که ازخودم سراغ دارم بی مقدمه گفتم :چی میخوای؟

احساس میکنم‌پشت گوشی از سردی صدام یخ کرد.

:خواستم حالتو بپرسم اینجا همون جشنیه که دوست داشتی همیشه، یادت افتادم خواستم حالت بپرسم.

:خوبم ممنون،دیگه؟

:فکر کنم  بد موقع مزاحم شدم.

موقعش فرقی نداره کلا مزاحم شدی.دلم میخواست زخم بزنم دلم  میخواست این مدت جدایی و دلتنگی تو صورتش بالا بیارم دلم میخواست زجر بکشه.

:خب پس گویا نباید تماس میگرفتم.

:اخرین باری که رفتی بهم گفتی هیچ ارتباطی بامن نداشته باش زنگ نزن پیام نده دنبالم نگرد و برو و هیچ وقت برنگرد اخرین بار بهم گفتی حتی اگر یه روزی منو دیدی خودت بزن اون راه و راهت بکش برو برگشتی گفتی من واقعا به خاطر خودت میگم ولی منو کلا فراموش کن بعد حالا زنگ زدی حالم بپرسی!؟!؟!

عصبانیم داشت اوج میگرفت 

کیوان هرگز و هیچ وقت و به هیچ عنوان دیگه با من تماس نداشته باش حتی اگر داشتم میمیردم و یا زندگیم به تماس تو بند بود زنگ نزن هرگز!!

سکوت 

و بعد فقط یه کلمه :باشه.گوشی قطع کرد.

با عصبانیت تمام گوشی پرت کردم رو مبل دستام داشت میلرزید به قدری عصبی شده بودم که اشکام از فرط عصبانیت جاری بود زنگ زده بود حالم بپرسه. 

هنوزم که هنوزه صداش،تاکید کلماتش،دونه دونه ی حرفاش،لحنش،صدای خودم که پر از بغض و التماس بود یادمه به خاطر تک تک حرفایی که بهش اون موقع  زدم تا مدت ها از خودم متنفر بودم یادمه وقتی بهش گفتم نمیبخشمت گفت مختاری میتونی نبخشی و این حرفا زمانی زده شد که هیچ مشکلی نداشتیم و ۲ ساعت قبلش داشت به من میگفت دوستت دارم یهو  بهم گفت از سر اجبار با من مونده از سر ترحم!!! این ادم منو کشت،ترد،شد و حالا زنگ زده بود حالم بپرسه؟

نه واقعا زنگ زده بود حالم بپرسه؟

هضم این حرف بعد تمام حرفایی که بهم گفته بود به قدری سخت بود که عین دیوونه ها تو خونه راه میرفتم و فحش میدادم 

مطمئنم کیوان بدجوری واسم مردهخیلی بد.فقط کاش یک بار دیگه میدیدمش و تف مینداختم تو صورتش.



این مدت، تمرین سازم خیلی خیلی زیاد شده بود تقریبا روزی ۱۲ ساعت ساز میزدم بیشترین امادگی دوران نوازندگیم دارم امشبم تا دیروقت میمونیم استدیو واسه ضبط البوم یکی از خواننده های خیلی معروف.

اهنگاش خیلی دوست داشتم خودشم دوست داشتم ولی از نزدیک و از نظر کاری ادم به شدت کثیفیه به شدددتتتت.

جدای از اینکه طرف متاهل ولی با همه تیک میزنه شوخی های به شدت مبتذل و احمقانه ش که رو مخ منه واسه همینم امشب تا اخر وقت تمام قطعات ضبط میکنم  دیگه پامم اینجا نمیذارم 

تو محیط های هنری و خصوصا تو فضاهایی که ما هستیم ادم های اینطوری خیلی زیادن ولی این یکی دیگه نوبره!!!

تو تمام مدت به این فکر میکردم زنت میدونه همچین حیوونی هستی؟


رفتم مشاوره تهش جوری شد که کاری کردم خود روانشناس هم افسردگی گرفت:)))))))

دیدی یهو حس خالی شدن بهت دست میده؟حس بدی نیست چرا به نظر همه بده؟

اخرش روانشناس به شروین گفته بود وضعیتش خطرناکه منم میشنیدم میخندیدم اومدیم بیرون شروین اینقدر تو فکر و نگران بود که تصادف هم کردیم منم کل مدت سکوت کرده بودم کلا حرف نمیزنم دیگه نه اینکه نخوام اصلا نمیتونم ،هیچ حرفی با هیچ کس ندارم .

شروین برداشت منو برد خاطره انگیز ترین جایی که با کیوان داشتم هیچ کس  نبود، گیر داده بود گریه کن فریاد بزن خودتو خالی کن منم پشت هم سیگار کشیدم و سکوت.

اومدم خونه هنگ اور هنگ اور بودم یه جورایی باخودم لج کردم خودمم میدونم ولی دست خودم نیست از همه چی خالی ام کل مدت ساز میزنم و ساز میزنم و سیگار میکشم و باز ساز میزنم و ناهار و شامم هیچی تقریبا ۸کیلو دیگه وزن کم کردم دیروز از ۷ صبح که با تپش قلب و استرس شدید بیدار شدم شروع کردم ساز زدن تا ۱۰ شب که شروین و شاینا اومدن سر بزنن و شام خریده بودن یه کم باهم حرف زدیم و رفتن هرچند که به زور رفتن به شدت اصرار دارن تنها نمونم و منم فقط تنهاییو میخوام و سازم تو دلم همش ارزو میکردم زودتر پاشن برن و بعدم احساس عذاب وجدان میکردم.

تا امروز که ۴ صبح بیدار شدم.

با گریه پاشدم نمیدونم خواب چی دیده بودم که وقتی پا شدم بی وقفه تا ۷ صبح گریه کردم یه جورایی این فوران احساسم برای خودمم شوکه کننده بود تمام سیاهی ها تمام بدی ها تمام مشکلات جلوی چشمم بود و اشک بود که میریختم و به مرحله ضجه زدن رسیده بودم یه جاهایی نفس کم اوردم  ولی انگاری با هر قطره اشک مشکلاتم بیرون میریختم  ساعت ۸ صبح بود که پاشدم رفتم استخر بعدشم اومدم خونه و به شلوغی دورم نگاه کردم گند زده بودم به خونه حسابی همه جارو تمیز کردم،تمام سیگارها و پاکت هاش جمع کردم و ریختم دور،بطری های مشروب و وی*سکی برداشتم و خالی کردم تو دستشویی رفتم ارایشگاه ابروهام که جنگلی شده بود برداشتم  عصرونه جمع و جوری درست کردم و یه کادو کوچیک گرفتم رفتم خونه شروین اینا 

این مدت این خانواده از خانواده خودم بیشتر به فکرم بودن و بهم رسیدن  تقریبا از دیدن روحیم شوکه شده بودن شروین حتی نگران تر شده بود ولی من خوب بودم گریه های صبح سبکم کرده بود اماده بودم که برگردم به زندگی طبیعی خودم خودم جمع و جور کرده بودم و حالم بهتر بود‌

شاینا لبخندن نگاهم میکرد میگفت تمام مدت فکر میکردم اون ادمی که من میشناختم کجاست و خوشحالم برگشتی و منم اروم بودم و اماده.

غمگینم در این شکی نیست احساسی که من تجربه کردم و این مدتی که گذشت سخت ترین روزایی بود که دیده بودم من تنها عشقم از دست ندادم رفیق صمیمی،خانواده،عشق،دوست پسر،همراه،همکار و یارم از دست دادم در کنارش خواهرمم از دست دادم یهو رویاهام خراب شد رو سرم و همه چی تغییر کرد سخت بود و هنوزم هست ولی زمانش رسیده که این تجربه بذارم تو قلبم بمونه ولی همچنان ادامه بدم و برم جلو 

 من به شدت تغییر کردم از همه لحاظ و از هر نظر عوض شدم اروم تر شدم در کنارش عمیق تر شدم و از همه بدتر یا بهتر بدبین تر شدم تقریبا اعتماد نمیکنم دیگه به هیچ کس و هیچ چیز! فکر میکنمم حال طبیعیه برای این دوران ته تهش میدونم اگر خودم نخوام هزار تا مشاور هم نمیتونن ذهن و حال منو عوض کنن  اول و اخرش ماییم و خودمون و باید هرکس خودش به خودش کمک کنه.

یه تجربه ی بوو که من و زندگیم کن فی کرد در این شکی ندارم ولی.باعث اتفاقات خوبی هم شد و من به این باور ایمان دارم.

اهنگ ها و ملودی هایی که تو این دوران نوشتم شاهکار شده برای یکی از استدوی هایی که باهاشون همکاری میکنیم فرستادم و طرف جوری عاشق اهنگا شده بود که گیر داده بود همین الان باید بیای اینجا و خب قلب شکسته خوب ساز میزنه و منم برگشتم به بازی.







میگفت خواب دیدم برگشتین بهم کلی فحشت میدادم که چرا برگشتی  

منم بلند بلند میخندیدم بعضی وقت ها که یادم میاد کیوان نیست یهو ته دلم خالی میشه بعضی وقت ها باورم نمیشه مثلا همیشه این موقع ها ناهار باهم بودیم یهو احساس میکنم باید الان اینجا بود ولی خب

امروزم یهو اینجوری شد دلم شدیدا هواش کرد‌.ولی چه میشه کرد اینجور موقع ها فقط میشه یه نفس عمیق کشید و لبخند زد و گذشتهمین.


از کسایی که دوست‌پسر داشتن بدش میومد 

قیافه نچرال و بدون عمل دوست داشت 

دلش میخواست همسرش در اینده کار نکنه و تو خونه باشه 

بچه خیلی دوست داشت و یه جین بچه میخواست 

دوست نداشت پادتنرش رژ غلیظ بزنه

از اینکه دلبری کنه و توجمع باشه هم خوشش نمیومد 

دختری که سیگار میکشید از نظرش خراب بود 

اگر اهل الکل و دوستای جنس مخالف  هم بود که هیچی دیگه کلا به نظرش ادم نبود دختره 

به نظرش خیانت و اعتیاد به اون بدی که فکر میکنیمم نیست 

خلاصه ای از نظرات همکاری که به زور منو راضی کرد برم سر دیت و خیلی عجیبه با این عقاید چه طور اومده سراغ من 

یه جا اومد دست بزنه دماغ من ببینه عملیه یا نه،نه تنها دستش پس زدم بلکه هرچی از دهنمم در میومد بهش گفتم 

بعضی ها نمونه بارز از دور دل میبرن از جلو زهره اَن.

اقا دکتری معماری از ایتالیا داره ۱۰ سالم سوییس زندگی کرده ازدواج هم‌نکرده ولی با دوست دخترش ۵سال زندگی کرده و بعد جدا شده ورزشکار و هنرمند وضع مالی هم خیلی مناسب ولی شعور هیچییی.

بهش میگم جنابعالی هنوز عکس پارتنر هاتو تو فیس بوک داری رنگ و وارنگ  کلاب و دختر دور و برت بوده خودتم که پیپ میکشی و تا جایی که من میدونم اصلا سنتی زندگی نکردی و نمیکنی ولی عقایدت راجع به همسر ایندت مثل پدر پدر پدربزرگ من میمونه واقعا مغزت زنگ زده اقای دکتر.

با سبک زندگی که تجربه کردی نمیتونی با همچین دختری زندگی کنی نه خودت بدبخت کن نه یه دختر معصوم از همه جا بی خبرو.

سهم میزمم گذاشتم رو میز و اومدم بیرون .

تا اینکه یک هفته از این قضیه گذشت و طرف زنگ زد که دوباره همدیگر ببینیم و سو تفاهم شده ولی هیچ جوره راضی نشدم دوباره ببینمش صرفا یه تابلوی قشنگ بود همین.



یه ادم  بلافاصله بعد از کات کردن دیدم  دقیقا به فاصله یه روز بماند که الان چه قدر پشیمونم که با اون حال خراب روحی که تازه کات کرده بودم رفتم دیدن یه ادم دیگه هم با خودم لج کرده بودم هم با اکسم نمیدونمم چرا این کارو کردم صرفا رفتم یه ناهار باهاش خوردم و برگشتم و بعد از اونم هیچ اینتراکشنی با طرف نداشتم ولی تا مدت ها حس بدی داشتم و حس میکردم انگاری خیانت بوده با اینکه دیگه هیچی بین من و کیوان نبود  و دیدارمم با اون ادم فقط شد یه ناهار و یه کم حرف زدن ولی من تا مدت ها احساس بدی داشتم و کلی رو خودم کار کردم تا بفهمم اشتباهی نکردم.‌‌‌‌‌.هنوزم به حسم به کیوان وفادارم حتی بعد جدایی.

سر هیچ دیت دلم‌ نمیلرزه و با هیچ کس حالم اوکی نیست تقریبا همون دیدار اول اخریش میشه به هیچ عنوان هیچی ادامه نمیدم.

خیلی عجیبه. با همه ی این اوصاف چه طوری بعضی ها با وجود یکی دیگه میتونن خیانت کنن؟



امروز به اندازه ی یک هفته غذا و تنقلات خوردم  هر وعده در حد خودش وحشتناک زیاد بود نمیدونمم چم شده بود فقط میخوردم 

پیتزا و همبرگر و جوجه کباب و اب انار و ذرت مکزیکی و اسموتی و کراکف پنینی و پاستا و صبحونه انگلیسی:/ اخر شبم قهوه و شکلات 

یه روز در هفته چیت دی یا روز تقلبه ولی فکر کنم من به اندازه ی خوراک یکسالم تو همین یه روز میخورم

زنگ زد کلی خواهش و تمنا و چرب زبونی که بیا ببینمت هدفونام تو گوشم بود و صداش بیشتر از همیشه پخش میشد و تو مغزم اکو میشد حوصله ی حرفاش نداشتم با جواب های کوتاه سعی داشتم بهش بفهمونم حوصله حرف زدن ندارم اخرم قبول نکردم ببینمش.

پا شدم حاضر شدم بعد مدت ها به خودم رسیدم تقریبا همون بهار قدیمی شدم هرچند که تغییرات روحیم برای خودم محسوسه 

رسیدم به استدیو دیدم جلوی در وایستاده و پشت گوشی مشغول حرف زدن با نیش باز اومد سمتم و مثل همیشه چرب زبونی و شوخ و شنگ بازی  یه کم گفتیم و خندیدیم و بعدم رفتم تو.

قطعاتی که مونده بود ضبط کردیم بچه ها کم کم داشتم میرفتن من و سیاوش و علی  رهگذر بودیم فقط ،هرکدوم خسته یه گوشه بودیم نمیدونم چی شد یهو شروع کردم به خوندن 

اهنگ mercyچند وقتیه افتادم تو دهنم تو استدیو همون خوندم جو خیلی سنگین شد اهنگ خیلی احساسیه منم موقع خوندن اشکام روون بود بماند که سیا و علی کلی مسخرم کردن و خواستن جو عوض کنن ولی رهگذر فقط نگاه میکرد شبم که اومدم خونه دیدم جلو در وایستاده خودش دعوت کرد بالا 

نشست کلی باهام حرف زد از روزای خودش گفت که وقتی اون عشق اولش رفت چه قدر داغون بود کلی پیشنهاد داد کلی حرف زد کلی ساز زدیم کلی خندیدیم و در نهایتم قبل شام رفت 

کی فکرشو میکرد با کسی که ۶ سال پیش عشقت بود کسی که هیچ وقت فکر نمیکردی بتونی فراموشش کنی اینقدر بتونی دوستانه حرف بزنی و همه چی فراموش کنین؟

کی فکرش میکرد من در عرض این ۶_۷سال اینقدر عوض بشم که وقتی خود قدیمم میبینم واقعا خودم نمیشناسم.

امشب تو بالکن مشغول بازی با گل و گیاهم بودم یه لحظه از تو دلم گذشت که من واقعا خوشبختم 

خونه و زندگیم اینجا دارم یه خونه نقلی و خیلی گرم و شیک یه شغل خوب تو شرکتی که خیلی دوسش دارم شغل نیمه وقت تدریس زبان و ساز ؛به صورت حرفه ای هم که نوازندم و کنسرت و استدیو جر جدانشدنی زندگیمه.سالم زندگی میکنم باشگاه میرم هیکل خوبی دارم کلی دوست های جورواجور دارم یه عالمه مسافرت رفتم یه عالمه تابو های مختلف تجربه کردم عاشق شدم شکست خوردم خاطره ساختم امید داشتم ناامید شدم واسه یه لحظه از داشتن همه این بالا پایین ها حس خوبی بهم دست داد 

حس پیشرفتحس تغییر.حس زندگی.



با قیافه خسته و ژولیده پولیده رفتم یه مهمونی مثلا لاکشری 

جز یه مشت ادم خزوخیل کسی ندیدم به ۱۰ دیقه نرسید که پاشدم اومدم بیرون رفتم یه پرس چلو کباب خوشمزه زدم بعدشم کافی و پیاده روی و الانم اومدم خونه.

دیدم صاحب مهمونی پیام داده چرا اینقدر زود رفتی؟

خیلی رک بهش گفتم مهمونیت تایپ من نبود.

در جواب گفت حدس میزدم و مرسی که سر زدی و از این حرفا 

یه موقع هایی به خودم میگم دروغ مصلحت امیز بگو مثلا بگو دل درد گرفتم و یا هرچیز دیگه ولی نمیدونم چرا ترجیح میدم دلایلو صادقانه و تو دِ پوینت توضیح بدم وقتی دلیلی برای دروغ گویی نیست چرا دروغ؟



این قبلا نوشتم یادم رفته بود منتشر کنم بمونه اینجا یادگار.


تازگی ها کیک بوکسینگ شروع کردم و میتونم بگم عاشقش شدم احساس میکنم به رو فرم اومدن بدنمم بیشتر کمک کرده تقریبا هیکلم همونی شد که همیشه میخواستم امروز تو استخر چندین نفر هی اومدن ازم پرسیدن مربیم و چه کار میکنم شکمم کاملا تیکه تیکه شده ولی خب چون خودم دوست نداشتم سیکس پک باشه فقط رو ابز کار کردم واسه همینم کاملا ۶ تیکه نیست مربی شنایی هم که اونجا بود تو رختکن اومد سراغم و پرسید اگر مربیم شمارم بهش بدم  ولی خب من مربی نیستم صرفا برای خودم‌تمرین میکنم فقط این اخرا خیلی از همیشه بهترم و چون برنزه هم کردم عضلات و تناسب بدن بیشتر معلوم شده 

خلاصه که امروز تو استخر کلی انگیزه مضاعف گرفتم کیک بوکسینگ جدی تر ادامه بدم ظاهرا رو بدن من تاثیر عالی داره و البته هاپکیدو هم به زودی شروع میکنم.

از یه چیزی مطمئنم و اونم اینه که تو راه درستی ام.



حسرت داشتنش تا ابد موند روی دلم

امروز خیلی جدی رفتم دنبال کارای مهاجرت این مدت درگیر یه تصمیم سخت بودم واقعا انگاری نمیتونم به هیچ کس دیگه تکیه کنم نزدیک به ۱۰ ماهه که گذشته ولی همچنان تو ذهن و قلب منه.

خودن باید پاشم یه کاری کنم اینجوری نیمیتونم 



من و خواهرم هیچ وقت رابطه خوبی باهم نداشتیم 

بنفشه ۱۰ سال پیش ازدواج کرد و رفت سوییس و شاید بدون اغراق بگم تو این مدت فقط ۱۰ بار اونم در حد ده دقیقه باهم حرف زدیم  اونم تبریک سال جدید بوده فقط رابطه ی سرد و دوری باهم داشتیم . 

این چند وقته سر مسائلی که تو خانواده پیش اومده زیاد باهم حرف زدیم و شاید بیشتر از تمام این مدت سر این مسئله غر غر کردیم و اسمون ریسمون بافتیم اولین باره که سر یه چیزی باهم به توافق رسیدیم .

امروز بنفشه میگفت:بهاره به نظرت چرا من و تو اینقدر از هم دور شدیم؟من مقصر بودم یا تو؟

و من اصلا یادم نمیومد که چرا و سر چی اینجوری شد فقط گفتم واقعا نمیدونم چرا ولی کلا من رابطه خوبی باهاتون نداشتم؛من با خانوادم اصلا رابطه خوبی نداشتم از ۱۸ سالگی هم جدا زندگی کردم ولی همیشه یه اشنا برام بودن تا خانواده و پشتیبان .

امروز با بنفشه ساعت ها حرف زدیم اون از خودش و زندگیش و سوییس و بالا و پایین های این مدتش گفت منم از خودم و مشکلات و بحران ها و کار و زندگیم، یه نفر حرفامون میشنید باورش نمیشد ما دو تا خواهریم و اینقدر از هم بیخبر.

تو هر اتفاق بدی یه حاال خوبی هم هست و این بحران خانوادگی هرچی نداشت مارو بهم نزدیک تر کرد خیلی نزدیکتر.


بیچ بزرگوار اومد خونه ی من 

میخواست به قول خودش کل داستان تعریف کنه تا من خودم قضاوت کنم  شنیدن کل داستان هم نظر من عوض نکرد پرو پرو میگه بنیامین زیرفشار مالی کم میاره منم نگران این موضوعم وگرنه اصراری هم ندارم!!!!

منم خیالش راحت کردم که نه من و نه بنفشه و نه مامان و بابا هیچ کمکی بهشون نمیکنن وقتی دید حرف جواب نمیده شروع کرد به تهدید کردن و چرت و پرت گفتن خندم گرفته بود یه نفر چه قدر باید وقیح و گرسنه و خشک مغز باشه در مقابل تمام حرف ها و تهدیداش فقط گفتم خودتم بکشی جایی نخواهی داشت من که از برادرم گذشتم تو که جای خود داری در حد کنیز خانواده هم نمیتونی وارد خانواده ما بشی.

امروز شنیدم بابا ماشین بنیامین هم گرفت به معنای واقعی به خاک سیاه نشست ولی خب ما خانوادگی یه سری اتیکت های اخلاقی داریم که هیچ جای تخطی نداره و مهم ترینشونم که همیشه بابا روش تاکید داشته اینه که هرگز هرگز به کسی ظلم نکنین  و کاری نکنین که اون ادم بشکنه که اگر این اتفاق افتاد اسمتونم تو شناسنامه من جایی نداره و بنیامین نه تنها خیانت کرد و همسرش راهی روانشناس و اواره این ور اونور کرد بلکه دختری انتخاب کرد که به معنای واقعی غربتیه و هنوز هیچی نشده سهم الارث بنیامین میخواد!!!!!!

تاحالا ادم این مدلی ندیده بودم بنیامین هنوز باهاش ازدواج نکرده ولی رفته شعبه بانکی که همیشه کارای مارو میکنه خودش به عنوان عروس خانواده مطرح کرده و درخواست وام و .‌وقتی شنیدم مغزم سوت کشید بماند که هفته پیشم به یکی از همکارام گفته فلانی خواهر شوهر منه و ما همچنان  تو شوک که چه طوری یکی میتونه اینطوری باشه چه طوری واقعا!؟!

گویا این داستان سر دراز دارد.


برادرم جدا شد 

و من در تمام مراحل جدایی و مشکلاتش با همسرش خیلی اتفاقی متوجه رابطش با یه دختر دیگه شدم 

وقتی  میبینمشون به غایت عصبی و ناراحت میشم امروز دختره پرو پرو پا شد اومد خونه مادر من ، به قدر عصبانی شدم هرچی از دهنم درومد بهش گفتم و از خونه انداختمش بیرون 

دختره ی کثیف وقتی برادرم متاهل بود اینقدر مغزش خورد که وا داد و صد البته برادر بنده هم اونقدر سست عنصر بود که بهش اجازه این کارو داد ولی هیچ وقت یادم نمیره اون دختر چه طور یه زندگی ریخت بهم و از هم پاشوند امروزم بهش گفتم مگر اینکه من مرده باشم پاشو بذاره خونه ما و یا جایی تو خانواده ما پیدا کنه

زن داداش من واقعا بهش ظلم شد برادر بیشعور من و اون دختر کثیف خیلی بهش ظلم کردن دختره عوضی با وقاحت تمام اومده خوش و بش و مهمونی خونه ما 

و واقعا هم هرگز نمیذارم پاشو بذاره تو خانواده 

اینجور ادما اینجور خونه خراب کن ها خطرناکن و به شدت کثیییییییف



خیانت جنایته وقتی فهمیدم برادر خودم کسی که از جونم بیشتر دوسش داشتم این کارو کرده تمام روحم شکست واقعا ضربه بزرگی بود باورم‌نمیشد این کار با همسرش کنه همسرش بی نهایت خانم بود و اون دختره که باهاش رابطه داشت میشناسم مدت ها سعی کرد بهش نزدیک بشه تا بالاخره کار خودش کرد.

امشب بهش گفتم فکر اینکه بیاد تو خانواده ما از سرش بیرون کنه حق نداره هرگز دور و بر ما پیداش بشه مامان هم که فهمیده بود اوضاع از چه قراره همین گفت:عروس من یه تیکه الماس بود که هر چه قدرم سعی کنی خوب باشی و ادم حسابی انگشت کوچیکش نمیشی باباهم با عصبانیت خیلی زیادی جفتشون پرت کرد بیرون هم‌اینکه جلو دختره به برادرم گفت اگر باهاش ازدواج کنی هیچ پول و ارث و سهمی نخواهی داشت.

حالا برن با عشق زندگی کنن.

و بله اینج از شب خانوادگی ما که به گه کشیده شد.

بابا کل حساب های بانکی بنیامین(برادرم) بست و خب میدونم واقعا تمام حمایت مالیش پس میگیره 

همه میدونن این دختره ی خونه خراب کن چرا و چه طوری این کارو کرد و هیچ کس این اجازه نمیده که به خواستش برسه.

وقتی هم زن داداشم جدا شد بابا خونه ای که توش زندگی میکردن به اسم زن داداشم زد و براش یه ماشینم گرفت بهشم گفت تا وقتی  زنده باشه ماهانه مبلغی به حسابش واریز میکنه به این امید که خیانت  بنیامین ببخشه و حالش بهتر بشه.

اعصابم خیلی داغونه امشب هم جنگ و بحث و دعوا بود.




امروز از صبح تو تخت بودم تا همین الان 

نه حال دارم پاشم نه حال خوابیدن دارم 

کلا یه گوشه لش کردم  و هر وقت یاد کیوان میوفتم سعی میکنم ذهنم منحرف کنم.

نه دستم به ساز میره نه هیچ چیز دیگه

زنگ زدم به رهگذر گفتم بیاد بریم بیرون منتها با دوست دخترش قرار داشت بیرون بود شروینم با دوست دخترش قرار داشت امشب ترانه هم که پیش دوست پسرشه البته دیگه نامزدش شده الی نیز سر خونه و زندگی  خودشه تقریبا همه در بر یار تشریف دارن منم تصمیم گرفتم با خودم خوش بگذرونم فیلم گرفتم با تنقلات که شب ببینم عصری هم میرم یه دوری میزنم هوام عوض بشه تصمیم دارم خونه هم جمع و جور کنم یه گردگیری حسابی!

 اگر بتونم زودتر از تخت پاشم کلی کار هست که انجام بدم .


سه ماهه که تمام حساب های کاربریم تو اینستا و تلگرام و همه جا بستم فقط واتس اپ دارم اونم با ادمای خیلی کمی اینتراکشن دارم 

امروز یه اتفاق جالبی افتاد یکی از دوستای کیوان که به شدت قبولش داشت و کلی ازش پیش من تعریف کرده بود برگشته به یکی از اشناهای من گفته از سبک زندگی من متنفره و به نظرش من ادم‌مزخرفی ام چند وقت قبل اینکه اکانتمم ببندم دیدم بلاکم کرده ولی اهمیتی ندادم

به اون کسی که اینو به من گفت گفتم ولی من سبک زندگی اونو خیلی دوست دارم و به نظرم ادم خیلی جالبیه هم خودش هم همسرش با تعجب به من نگاه کرد گفت جدی جوابت اینه؟

خب که چی؟طرف از من خوشش نمیاد دلیل نمیشه که چون از من خوشش نمیاد ادم بیخودی باشه من فقط رابطم با اون ادم قطع میشه و چندان اهمیتی برام نداره که رابطم با ادمایی که از من خوششون نمیاد قطع بشه!

چرا همیشه دنبال اینیم همه مارو دوست داشته باشن و مارو تحسین کنن؟

خیلی ها چه دختر چه پسر از من و سبک زندگیم متنفرن و خب تا وقتی مشکلی برای من درست نکنن برای من هیچ اهمیتی نداره!نه قراره بهشون ثابت کنم که ادم کول و خوبیم نه قراره به خودم ثابت کنم که اونا عوضین که از من خوششون نمیاد در هر حالت ادما حق انتخاب دارن و هیچ اهمیتی نداره کی منو دوست داره کی متنفره!!



به غایت خوشتیپ و دوست داشتنی 

هیکل کاملا ورزشکاری و پوست برنزه موهای بلند و بلوند و خوش فرم با ارایش کم و لباس های کالکشن جدید گوچی بیشتر شبیه مدل های تو مجله ی ووگ شده بود

حیرون و سرگردون تو فرودگاه دنبال یکی میگشت .براش دست ت دادم 

با همون غرور همیشگیش ولی اینبار با قدم های تندتر اومد سمتم و پرید بغلم هیچی نگفتم ولی عجیب بغلش ارامش داشت.

تو کل مسیر داشت میگفت چه قدر با عکس هام فرق دارم و چه قدر فرق کردم 

اووف چه هیکلی ردیف کردی بهارههههههه مامان میگفت رفتی تو کار ورزش باورم نمیشد 

بلند بلند خندیدم:اخرین تصویری که از من داری یه دختر ۸۰ کیلویی با صورت پر از جوش و شه ست.

عوض شدی بهاره .

خیلییی،این مدت خیلی تغییر کردم.

از هر دری حرفی زدیم نه من از کیوان گفتم نه اون پرسید نه اصلا قرار بود حرفی زده بشه فقط گفتیم و خندیدیم و برای اولین بار حس کردم خواهر دارم و خانواده.

ناهار خونه ی پدری مهمون بودیم همه دور هم بنیامین هم اومده بود میخواست با هممون حرف بزنه و بگه که بیچ اعظم انتخابشه بعدشم گفت از ایران میره انتظار هیچ حمایت مالی هم نداره و خب هممون متفق القول گفتیم ما اون دختر به عنوان عضوی از خانواده قبول نداریم و بنیامین هروقت خواست به هرکدوممون سر بزنه و یا اینتراکشنی داشته یاشه تنها!!بدون حضور اون دختر و حتی اسمش.

بنیامین هم پذیرفت شاید امیدواره گذشت زمان درستش کنه شایدم واقعا قید همه چی زده نمیدونم باید براش ارزوی خوشبختی کنم یا نه ولی میدونم اون دختر پاش به خارج از ایران برسه دردسر های جدید تری درست میکنه 

بنیامین گویا کر و کورشده .

و خب این داستان گویا قراره اینجوری تموم بشه

بنفشه قراره کل تابستون ایران بمونه ماه بعد هم همسرش میاد همسری که من تاحالا درست و حسابی ندیدم چرا که روز عروسی بنفشه با خانواده قهر بودم و رفتم مسافرت  تو مراسم خواستگاری و نامزدی و هیچ کدوم هم نبودم به بهانه های مختلف در رفتم فقط روزی که داشت میرف سوییس از پشت تلفن ازش خداحافظی کردم:امیدوارم خوشبخت بشین خداحافظ 

همین قدر احمق و کودک بودم قدر خانوادمم هیچ وقت ندونستم


امروز که داشتم به با بنفشه حرف میزدم یهو متوجه شدم ماه هاست کیوان رفته و ما کوچکترین ارتباطی هم باهم نداشتیم و نداریم یهو از این همه مدتی که گذشته شوکه شدم وسط حرفم یهو ساکت شدم و به این فکر کردم که تو همین چندماه چه قدر همه چی عوض شد و چه قدر یهو کلی تغییر به وجود اومد باورم نمیشه این همه مدته کیوان نیست و هیچییی ازش نمیدونم  به بنفشه میگفتم یهو بهم معلوم شد که انگاری راست راستی رفته.باور کردم که دیگه هرگز برنمیگرده.

هدیه هایی که برام اورده بود امروز جمع کردم گذاشتم جلوی در،کی میدونه تو تک تک اون هدیه ها و یادگاری ها چه قدر خاطره بود ‌‌

امروز خبر عروسی رهگذرم بهم رسید با ذوق و شوق اومد و کارت دعوتش داد دوست دختر جدیدش به غایت دختر مهربون و خوبیه امیدوارم حسابی خوشبخت بشن ولی خب قصد ندارم روابطم با رهگذر ادامه بدم درسته هیچ احساسی دیگه وجود نداره و این رابطه کاملا دوستانه ست ولی دلیلی هم برای ادامه ی این ارتباط نیست در حد همون ارتباطات همکاری و دوستانه و خط کشی شده کافیه همه چی.


روز فوق العاده ای بود.

با بنفشه و بنیامین و همسر بنفشه (شهراد) و برادرش شهروز رفتیم ویلای لواسون

بابا اینجارو ۶ سال پیش خرید منم هیچ وقت نرفتم سر بزنم همیشه بهانه تمرین و کنسرت و کار داشتم تا اینکه  امروز به پیشنهاد بنیامین قرار شد ۵نفری بریم اونجا.

با دیدن اتاقی که بابا برام درست کرده بود اشکم درومد هم برای بنیامین هم بنفشه هم من اتاقای جدا با اِلمان های خودمون درست کرده بود بنفشه میگفت مامان عکس اینجارو براش فرستاده و متعجب بود من چرا ندیدم.

خب بنفشه خبر نداره من مدت هاست با مامان و بابا رفت و امدی ندارم  امروز که ازم پرسید چی شد که من اینجوری از خانواده بریدم سر درد و دلم باز شد و برای اولین بار همه چی تعریف کردم از کینه ی قدیمی که از مامان  و بابا به دل گرفتم و باقی داستان

خب من به شدت از خانوادم منزجر شده بودم فرقی نمیکرد کی از بنفشه بنیامین بابا مامان و کل فامیل ها از همه بیزار بودم رفت و امدم شدیدا محدود بود تا اینکه تو این مدت سردی این روابط به نهایتش رسید برای بنفشه که تعریف کردم از همه چی از داستانی که با کیوان داشتیم از روزای سیاه از روزای خوب احساس کردم سبک شدم بنفشه هم خیلی عوض شده قابل اعتمادتر و اروم تر شده با تمام وجود بهم گوش میداد و کامنت میداد تنها چیزی که میدونم این روزا اینه که سر یه مسئله ی کودکانه به خودم خیلی بد کردم سالها نعمت داشتن یه خانواده گرم از خودم گرفتم.

راستی شهراد همسر بنفشه خیلی دوست داشتنی و مهربونه اصلا فکر نمیکردم ازش اینقدر خوشم بیاد.



شهراد همسر بنفشه و شوهر خواهر بنده کاراش زودتر درست شد اومدن ایران.

نمیدونم از کجا شروع کنم و از چی تعریف کنم ولی خلاصه از این مدت میگم شهراد تنها نیومد برادرش شهروز هم باخودش اورده بود تو این مدت خیلی باهم اینور اونور رفتیم و وقت گذروندیم مخصوصا من که مسئولیت تهران گردی به عهده گرفته بودم و بچه هارو همه جا بردم

با من اومدن استدیو اهنگ خوندیم شهروز و شهراد هم کاخن و گیتار زدن بنفشه هم اینقدر قشنگ خوند که اشک هممون دراورد 

سر از اموزشگاه من دراوردن باهم رفتیم شرکت و صاحب شرکت همکلاسی قدیمی شهراد از اب درومد خلاصه این مدت بیشتر شبیه خواب و رویا بود.

تا اینکه چند روز پیش شهروز بهم زنگ زد و باهم رفتیم کافی شاپی که پیدا کرده بود و گیر داده بود میخواد ببینه و خب من روحمم خبر نداشت چی میخواست بگه.

بله شهروز برادر شوهر خواهر بنده  به من ابراز علاقه کرد و خب میتونم بگم شوک شده بودم.ازش خوشم میاد پسر خیلی خوبیه و این مدت هم واقعاااا اوقات خوبی باهم گذروندیم ولی من کاملا شوکه بودم البته کارش از ابراز علاقه گذشت عملا گفت عاشقم شده و میخواد رسمی بیاد با مامان اینا حرف بزنه ما باهم رفت و امد کنیم چون تصمیم گرفته اگر نظر من مثبت بود ایران بمونه  تا بیشتر باهم اشنا بشیم و من خب اینقدر شوک بودم نمیدونستم چی بگم .

بنفشه در جریان گذاشتم و اومد خونم باهام کلی حرف زد و از شهروز و خانوادش تعریف کرد کلی هم ذوق زده شده بود که این عالیه و خب البته اعتراف کرد یه چیزایی فهمیده بوده و تعجب میکرد چه طور من نفهمیدم 

خودم تو خونه حبس کردم و فکر کردم و فکر تا اینکه دیروز دوباره با شهروز قرار گذاشتم و از رابطه ای که با کیوان داشتم و رابطه ای که گند خورد توش براش گفتم بهش گفتم به خاطر اون هنوز احساسم جریحه داره و نمیخوام هول هولکی تصمیم بگیرم و درسته من و کیوان صرفا دوست بودیم ولی رابطه ی احساسی قوی داشتیم و من واقعا ضربه خوردم نمیخوام فکر کنه یه رابطه ی ریباندینگه .

شهروز هم خیلی بالغانه رفتار کرد باهام صحبت کرد خیلی خوشحال شد که این موضوع باهاش درمیون گذاشتم ازم خواست به خودمون فرصت بدم که تلاش کنیم ببینیم میتونیم در کنار هم رابطه ای بسازیم یانه 

و خب بعد م با روانشناسم و کلی فکر تصمیم گرفتم این فرصت به خودم و شهروز بدم بعد از چند بار دیت و بیرون رفتن واقعا احساس میکنم بهش اون کشش اولیه که باید وجود داشته باشه دارم تا ببینیم این اشنایی به کجا میرسه و چی میشه :)


شهروز ورژن مذکر و اپدیت شده ی خودمه:)

تفاوت های زیادی باهم داریم تو نوع نگاهمون به دنیا و زندگی خیلی باهم فرق داریم ولی در عین این تضاد ها و کشمکش هایی که باهاشون مواجه میشیم یه کششی این وسط هست که جفتمون خلع سلاح کرده.

امروز که با شهروز حرف میزدم وقتی به خودم اومدم که از اموزشگاه باهام تماس گرفتن و پرسیدن چرا نمیام و من تازه متوجه شدم که ۲ ساعت و نیمه باشهروز داریم صحبت میکنیم و بدون اغراق من اصلا و ابدا متوجه نشده بودم و این اولین باری که چنین اتفاقی میوفته.

بعد از کار رفتیم ناهار بیرون کلی اتفاقات هیجان انگیز افتاد که باعث شد ساعت ها بخندیم بعد ناهار بنفشه و همسرش هم بهمون ملحق شدن و رفتیم خونه فیلم نگاه کردیم و ساز زدیم .

بعدشم که بچه ها رفتن هرچند که شهروز به زور بردن خودمم با خنده فرستادمش بره این مدت خیلی همه چیز خوب و عالی پیش رفته در عین مشکلات و مصائب واقعا میتونم بگم مَرده یک مرد جذاب ایرانی.

هفته ی بعد عروسی رهگذره و من به همراه شهروز میرم؛راستش هم هیجان دارم هم استرس احساساتی دارم تجربه میکنم با شهروز که مدت ها بود فراموش کرده بودم.


تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین جستجو ها